08. حمله پيش صنعتي به گلوباليسم
پيش از آنکه حمله پيش صنعتي اسلامگرايان به گلوباليسم را بررسي کنم، اجازه دهيد ابتدا تابو روابط با غرب و با اصطلاح موضع ضد امپرياليستي را مرور کنم. سپس من حمله اسلامگرايان به غرب را بررسي ميکنم، و بالاخره من توجه خود را به حمله نيروهاي ماقبل صنعتي به گلوباليسم معطوف خواهم کرد.
تابو غرب
تابو روابط با غرب يک ضعف نيروهاي مستقل دموکراتيک ايراني است، و اين نيروها ممکن است مانند مهره شطرنج، در بازي ديگري نظير ماجراي
گروگانگيري ، مورد سو استفاده قرار گيرند.
گروگان گيري از طرف نيروهاي ماقبل صنعتي اسلامگرا در ايران بر پا شد، تا که واپسگرائي خود را مشروعيت بخشند، در زير پرچم مبارزه با تجاوز خارجي، و جمهوري اسلامي از تم استقلال و آنتي آمريکانيسم دهها سال است که براي بسيج نيروهاي دموکراتيک براي اهداف واپس گراي خود استفاده کرده است.
بررسي تاريخ روابط ايرامن با غرب بسيار مفيد است تا که به ما پرسپکتيو مناسبي براي نگرش به حمله امروز نيروهاي ماقبل صنعتي به گلوباليسم بدهد.
بنظر من برخودد ما ايرانيان به رابطه با قدرت هاي غرب غلط بوده است. همه تاريخ نگاران و سياست مداران ما، فقط درباب دخالت ها و شرارت هاي قدرت هاي غربي در ايران نگاشته اند، و ترحم به خود را بمثابه موضع مستقل ترسيم کرده اند، و اينکه آيا برخورد نيروهاي مترقي ايراني با غرب درست بوده يا نه را مورد بررسي قرار نداده اند.
بنطر ميرسد شخصيت هاي مترقي و سازمان هاي سياسي ما تصور ميکرده اند هر رابطه اي با غرب در پايان نظير رابطه وثوق الدوله شود، و همواره از آن اجتناب ميکرده اند، بويژه وقتي که در قدرت نبوده اند.
و زمانيکه برخي نظير مصدق، در قدرت بوده اند، و نياز به طرف شدن با غرب داشته اند، در ارتباط با غرب جا نيافتاده بودند، و راپورت ايجاد نکرده بودند، و نه تنها با غرب، حتي با اتحاد شوروي، در صورتيکه رقباي مرتجع آنان نظير قوام السلطنه، راپورت طولاني مدتي نه تنها با غرب بلکه با شوروي هم ايجاد کرده بودند.
بنظر من اشتباه اين بوده که سياست مداران مترقي ما همه روابط با قدرت هاي خارجي را رابطه ارباب و برده تصور ميکردند، که اساسأ در مورد رابطه شاه و آمريکا، يا رابطه حزب توده و شوروي صادق بود. همجنين درباره رابطه با غرب، سياستمداران مترقي ما تصور ميکردند که معني اش روابط پنهان با دولت هاي غربي است، چه در برگيرنده قول هاي پنهاني باشد، ]چه نباشد، نظير قرارداد پنهاني وثوق الدوله در گذشته دور.
آنجه در بالا ذکر شد، تنها نوع رابطه ممکن با غرب نيست، و در حقيقت اينها رابطه ارباب و برده است، که اساسأ پنهاني شکل ميگيرند، در پشت در هاي بسته. رابطه صحيح لازم نيست که اينگونه باشد.
يک نماينده سازمان سياسي يا حقوق بشر ايراني ميتواند *آشکارا* با يک دولت يا حزب سياسي غربي، نظير حزب دم.کرات آمريکا، تماس بگيرد، براي گفتگو درباره مسائل مورد علاقه طرفين، و اين اشکالي ندارد. يک سازمان سياسي يا حقوق بشر لازم نيست که در قدرت باشد تا چنين روابطي را ايجاد کند، و لازم نيست تا براي همه ايرانين بتواند صحبت کند تا جنين روابطي را خلق کند.
البته چنين روابطي به اين معني نيست که چنين سازمان ها، همه مردم ايران را نمايندگي ميکنند، و اين صرفأ به اين معني است که آنها پايه هاي خود را نمايندگي ميکنند، و به اين طريق آنان مسائل مورد علاقه متقابل طرفداران سازمان خود هستند، براي تبادل نظر با نمايندگان طرفدارن سازمانها و دولت هاي کشورهاي ديگر. اين کاري است که سازمان هاي سياسي، فرهنگي، و حقوق بشر، در کشورهاي غربي بين خود براي بيش از يک قرن است که انجام ميدهند، و روابط آنها به رابطه دولت ها و احزاب سياسي در قدرت، محدود نميشود.
بنظر من نکته کليدي درباره تجديد نظر روابط با غرب بايستي *بازبودن کامل* اين چنين روابط باشد، و مطمئن شدن از اين که طرفداران آنها کاملأ در جريان همه مذاکرات هستند، و بويٍژه وقتي که اين تماس ها با دولت ها، و يا موسسات و شخصيتهائي باشد که با دولت خهاي مختلف در تماس هستند.
متأسفانه، نه تنها گروگانگيري، و تهديد قتل به سلمان رشدي، ايران و ايرانيان را از غرب منزوي کرد، بلکه سازمان هاي سياسي و حقوق بشر نيز در دام منزوي شدن خود از غرب افتادند، بخاطر آنکه ميترسيدند هوادار آمريکا خوانده شوند، از تماس با سازمان هاي دولتي، سياسي، و حقوق بشر در غرب مختلف، در ارتباط با منافع متقابل، اجتناب ميکردند. تنها سازماني که آنها پيگيرانه تماس گرفتند سازمان ملل و ارگان هاي حقوق بشر بين المللي بود. بنظر من اين کافي نيست.
به عبارتي، نيروهاي مترقي ايراني خود-سانسوري ميکردند، حتي وقتي در فضاي آزاد غرب در بيش از 20 سال گذشته زندگي کرده اند. اين تابو تنها به انچه آنان ميتوانستند بدست آورند لطمه زده است، و بيشتر و بيشتر نيروهاي مترقي ايراني را در جهان منزوي کرده است.
بنطر من اکنون زمان آن رسيده است که همه نيروهاي مترقي ايراني، روابط *باز* و *مستقيم*، با سازمان ها ي سياسي، فرهنگي، حقوق بشر، خبري، و دو.لتي بيشتري در غرب و ديگر نقاط جهان برقرار کنند، تا مواضع خود را درباره موضوعات مختلف راجهع به ايران به ديگر نقاط جهان مراوده کنند.
دور ماندن از بحث *باز* موضوعات مورد علاقه متقابل با نهاد هاي مختلف در جهان، تنها به پيروزي آناني که در پي معامله هاي پنهاني با بدترين دشمنان ايران ، در پشت درهاي بسته هستند، کمک ميکند. همانهائي که در عين حال رگهايشان با شعارهاي ضد امپرياليستي متورم ميشود، فرمان مرگ براي دانشجويان دموکراسي خواه ايران صادر ميکنند.
ديگر زمان ان فرا رسيده است که ما از تابوي پوچي که ما به عنوان "آنتي امپرياليسم" باور کرده ايم، خود را رها کنيم، تابوئي که تنها به دشمنان ايران ياري رسانده است تا به نام ايران سخن بگويند، يعني به عنوان تنها نماينده ايرانيان در در جهان. در زير اجازه دهيد ببينيم چگونه نيروهاي ماقبل صنعتي به غرب مينگرند، قبل از آنکه به بررسي برخورد آنان به گلوباليسم به پردازم.
شعار "مرگ بر آمريکا"
از ابتداي تأسيس جمهوري اسلامي، رهبران جمهوري اسلامي، در هر فرصتي شعار
مرگ بر آمريکا را تکرار کرده اند. هر هفته در مراسم نماز جمعه اصلي اسلامي، که در دانشگاه تهران برگزار ميشود، بالاترين مقامات جمهوري اسلامي، شنوندگان خود را، دوباره و دوباره، قبل از هر بخش نماز و در پايان نماز، به تکرار اين شعار تحريک ميکنند.
من مدتها در شگفتي بوده که چرا اين شعار نقش مرکزي را در پرسپکتيو اسلامگرايان ايفا ميکند، تا آنکه من جنايت هولناک
11 سپتامبر را ديدم، که از قبل طرح ريزي شده بود و بروشني کشتار آمريکائيان بود. گرچه جمهوري اسلامي همواره سعي کرده است ادعا کند که منظورشان از اين شعار دولت آمريکا است، و گرچه آنان تراژدي 11 سپتامبر 2001 در آمريکا را محکوم کرده اند، اما برخورد آنان به غرب، که در اين شعارمتبلور است، نشان ميدهد اينگونه تراژدي ها نتيجه منطقي برخورد و پرسپکتيوي است که آنها اشاعه ميدهند. اجازه دهيد به موردهاي مشابه در تاريخ اخير جهان نگاه کنيم، آنهائي که مأموريت خود را نابود گردن امريکا ميانگاشتند.
در تاريخ معاصر، کمونيسم به همينگونه، در پي نابودي سرمايه داري و رأس آن آمريکا بود. کارل پاپر در "درس هائي از اين قرن" در 1997 ، اين موضوع را به خوبي توضيح داده است. پاپر مينويسد که بحث اصلي مارکس در کاپيتال اين است که "سرمايه داري نميتواند اصلاح شود، بلکه فقط ميتواند نابود شود، و اينکه اگر کسي خواهان جامعه بهتر است، آن بايستي نابود شود" (ص 19). صرف نظر از تمام اصلاحات سرمايه داري، اين پايه تفکر مارکسيسم، تا پايان امپراتوري شوروي، بخشي از ايدئولوژي رهبران شوروي باقي ماند. سپس پاپر بحران 1962 کوبا را ذکر ميکند، و دستيابي شوروي به بمب هيدروژني، که براي اولين بار به شوروي امکان آنرا ميدهد که آمريکا را نابود کند.(ص 23)
اما شوروي دربحران کوبا در سال 1962 عقب نشست، و پاپر مينويسد که "شوروي جنگ سرد را در آن نقطه از دست داد، وقتي که کوشش براي نابود کردن آمريکا امکان پذير شد. آن زماني بود که تنها ايده باقي مانده رژيم مارکسيستي شکست خورد، و آن آغاز سقوطي بود که به فروپاشي عمومي انجاميد." (ص23) "ولي پس از 1962، آنها کماکان به توليد بمب ادامه دادند، وقتي بخوبي ميدانستند که نميتوانند از آن استفاده کنند. آن نقطه صفر مطلق فکري بود."
در مورد اسلامگرايان ما هنوز در شرايط مشابه 1962 قرار نگرفته ايم، که جمهوري اسلامي يا نيروي اسلامگراي ديگري توان نابود کردن دنياي غرب را داشته با شد، و در نتيجه پاسخ اين سوال که اين نيروي واپس گرا، نظير خروشف، عقب نشيني کند، يا آنکه جهان را نابود کند، هنوز معلوم نيست.
جالب است که کل درک ترسيم غرب به مثابه شيطان، و ديدگاه نابودي غرب، بخش لاينفک شستشوي مغزي مردم شوروي شد، نظير آنچه اسلامگرايان در خاورميانه در 30 سال گذشته انجام داده اند. گورباچف اين پديده در شوروي را ذکر ميکند، وقتي او احساس ميکند که نياز به *نرمال* کردن مردم شوروي است. آنچه در زير ميايد ملاحظات پاپر از اين آخرين دوره سقوط کمونيسم روسي است.
:
"تنها با گورباچف است که ما مردي را ميبينيم که تشخيص داده است که بايستي پيش فرض بنيادي کل سياست شوروي را تغيير دهد، که آنها مردمي هسنتند با مأموريت براي نابودي سرمايه داري-يعني، آمريکا. گورباچف در واقع خود چندين بار به آمريکا آمده بود، و واقعيت را آنجا ديده بود، او ميخواست که درک خود از مردم آزاد، که نسبت به روسيه خشونت بار نيست را، نشان دهد، و اميدوار است که روسيه سر عقل آيد. و گورباچف حرف مهمي زد وقتي که گفت "من ميخواهم مردم شوروي را يک مردم نرمال کنم" ..ميبينيد که دست آورد گورباچف آن بود که فهميده بود که مردم شوروي "نرمال" نبودند ، در صورتيکه مردم آمريکا بودند. اين برخورد واقعأ در آمريکا بسيار متفاوت است، مردم هميشه اين بازي وحشتناک را در فکر ندارند"
ملاحظات پاپر در باره شوروي بسيار مهم هستند. کوشش دولت کمونيستي، حزب، و رهبران آن، دهها و دهها سال، ايجاد اين نگرش غير عادي در ميان مردم بود، تا که مأموريتي براي نابودي آمريکا هميشه در فکر خود داشته باشند. بنظر من دولت ها، احزاب، و رهبران اسلامگرا نيز، کوشش مشابهي در سه دهه گذشته داشته اند.
طرفداران خميني در ايران، طالبان در افغانستان، و جريانات اسلامگراي ديگر، با شعار "مرگ بر آمريکا"، براي بيش از 20 سال، هر هفته در نمازهاي جمعه در ايران و نقاط ديگر خاورميانه، سعي در شستشوي مغزي عمومي جامعه براي ايجاد ذهنيتي براي نابودي آمريکا کرده اند.
اين ديدگاه است که مسول جنايات 11 سپتامبر،
دنيل پرل، نيک برگ، و ديگران است.
اسلامگرايان تا نابودي دموکراسي غرب از پا نخواهند نشست، و راه حل سقوط اين جمهوري هاي اسلامي، نظير سقوط شوروي قبل از آنهاست، يعني بدست جنبش دموکراسي خواهي خود مردم ايران، تا که هرنوع اسلامگرائي حقانيت مردمي را براي هميشه از دست يدهد، و اين جريان واپس گرا، که در برابر تحول جهاني فراصنعتي سر برآورده است، پايان يابد. اولين گام نيز همانگونه که گورباچف گفت، *عادي* کردن مردم است، از طريق متوقف کردن اين شعار "مرگ بر آمريکا" ونقد ديدگاه ضديت با دموکراسي غرب.
مردم خاورميانه بيش از صد سال پيش، جنبش هائي نطير مشروطيت در ايران را بر پا کردند، و
سکولاريسم و قانون مدني را پشتيباني کردند. بنياد گرائي اسلامي کنوني در ايران، بيان واقعيت تفکر مردم ايران نيست، بلکه نظير فاشيسم نازي، يک حرکت بسوي گذشته است، و گرچه هم فاشيسم نازي و هم اسلامگرائي، جنبش هاي مذهبي بوده و هستند، اما اصل انديشه آنها در ضديت شان با دموکراسي غرب و سکولاريسم خلاصه ميشود، و هيچ نياز باصطلاح "تاريخي" براي حکومت اسلامي در آن جوامع نيست، چه نوع فاشيستي و چه باصطلاح
دموکراسي اسلامي.
اين ها همه به حمله نيروهاي ماقبل صنعتي بهر ضد گلوباليسم مربوط است، يک مانع در برابر تغيير عصر، که در پيش چشم هاي ما، در زمان حاضر، در حال وقوع است، و من درباره اين موضوع در قسمت بعد بحث ميکنم.
موانع ماقبل صنعتي در برابر گلوباليسم
سالها پيش زماني که من تغييرات عظيم تکنولوژيک، که در مقابل ديدگان ما اتفاق ميافتاد را، ذکر ميکردم، دوستي از من پرسيد که من درباره کشورهايئي نظير ايران در ميان اين پيشرفت هاي جهاني چه فکر ميکنم. آنزمان، من به وي گفتم که سرعت تغييرات گلوبال که ما شاهد آن هستيم نظير يک لوکوموتيو است، که با شتاب زيادي در حال حرکت است . هر فرد، خانواده، ملت، و کشور، نظير مسافراني هستند که بايستي هر چه زودتر در اين قطار سوار شوند، و اگر نشوند، فاصله شان از نزديک ترين ايستگاه، براي سوار شدن در ترن، بطور هندسي بيشتر و بيشتر ميشود. بتازگي من با آن دوست ديدار کردم، و او به من ميگفت که بنظر ميرسد آفريقا به مثابه يک قاره بيشتر و بيشتر از اين لکوموتيو دور شده است.
بنابراين وقتي به پديده تغييرات گلوبال تکنولوژيک مينگريم، ما ميتوانيم برخي کشورهاي جهان سوم را مشاهده کنيم که گام هاي بلند خوبي به جلو برداشته اند، کشورهائي نظير سنگاپور و تايوان ، و برخي ديگر اصلأ بر روي ترن نيامده اند. و در بسياري کشورهاي توسعه نيافته، عامل سياسي مانع اصلي در برابر اين پيشرفتها *است*، چرا که عدم وجود آزادي، مطمئنأ مانع بزرگي در برابرتوسعه فراصنعتي است. تنها نگاهي به ايران، که در آن جمهوري اسلامي علنأ به بلوک کردن بسياري از سايت هاي اينترنتي ضد جمهوري اسلامي اذعان دارد، نشان ميدهد که قدرت عوامل سياسي، در پيش روي يا عدم پيش روي گلوباليسم، و توسعه فراصنعتي هر کشور، غير قابل انکار است.
اگر جامعه صنعتي براي نوع توليد خود، به *آموزش* به مثابه يک پيش نياز ضروري احتياج داشت، تکنولوژي هاي مدرن، به *آزادي* براي ترقي و رشد خود نيازمندند، چرا که جريان يابي آزاد اطلاعات براي اقتصاد اطلاعاتي، نظير نياز حمل و نقل آزاد در يک اقتصاد تجاري است.
بخاطر داشته باشيم که در جوامع ماقبل صنعتي، آموزش وجود داشت، اما آموزش يک پيش نياز براي توليد *نبود*، در صورتيکه آموزش در اقتصاد صنعتي به يک پيش نياز توليد تبديل شد، و اين دليل اين امر است که سيستم آموزشي به يک نياز عمومي در دو قرن گذشته تبديل شد، و استاندارديزه شد و به يک موسسه مهم جامعه صنعتي ارتقأ مقام يافت، و بدينگونه سيستم آموزش عمومي در همه کشورهاي صنعتي جهان شکل گرفت. و اين همه نه بخاطر خيرخواهي صاحبان صنعت، بلکه بخاطر نياز توليد صنعتي اتفاق افتاد.
آموزش عمومي يک پيش نياز براي جامعه صنعتي دو قرن گذشته بود. امروز نيز شرايط مشابهي در ارتباط با *آزادي* و جامعه فراصنعتي وجود دارد.
آزادي، ايده ال مهمي در جوامع صنعتي و ماقبل صنعتي بود، و بيانيه حقوق بشر و اسناد مشابه در تاريخ، نتيجه کوشش هاي بشريت براي زندگي اجتماعي شايسته براي انسانها بوده است. اما تنها در جامعه فراصنعتي، آزادي به پيش نياز توليد مبدل شده است.، و در اشکال قانوني نهادينه شده است، و براي حمايت جريان يابي آزاد اطلاعات، آزادي اختراع، و حقوق مالکيت دانشي intellectual property، حقوق ثبت نرم افزار و امثالهم، تدوين شده اند. براحتي ميتوان عدم وجود قوانين ثبت اختراعات در کشورهاي عقب مانده را ملاحظه کرد، و تأثير اين عامل را بر روي سرعت ورود آنها به دنياي فراصنعتي ميتوان ديد.
نهادينه شدن آزادي، يک ضرورت براي توسعه تکنولوژي هاي مرکزي فراصنعتي است، و آينده نگرهائي نظير آلوين تافلر، اين عامل را در کارهاي خود ياد آور شده اند [مثلأ در کتاب "جابجائي قدرت" اثر تافلر]. برخي از تکنولوژي هاي نوين، ميتوانند در خوامع بسته نظير چين کمونيست توسعه يابند، اما توسعه دانش رمزي شده، که نياز بنياني توسعه فراصنعتي است، در شرايط عدم وجود آزادي سد ميشود چرا که آنگونه تحول فقط تکنيک نيست، و عرصه هاي مختلف دانش و انديشه را در بر ميگيرد و عدم آزادي انديشه توسعه آن را نابود ميکند.
براي يک ارائه خوب درباره دانش رمزي شده، به پيشگفتار 1999 دانيال بل، براي چاپ جديد کتاب فرا رسيدن جامعه فراصنعتي وي مراجعه کنيد.
حالا اين زمينه ايست که بر بستر آن توسعه کشورهاي جهان سوم را بررسي کنيم. توسعه برخي کشورها نظير سنگاپور و تايوان در سخت افزار، و هندوستان در نرم افزار ديگر امروز زبانزد خاص و عام است. من نيز درباره موضوع
فيبر نوري و ايران در سال 1998 نوشتم، و تفاوت هاي دسترسي به اينترنت سرعت سريع در کشورهاي مختلف را بررسي کردم. شايسته ذکر است که کره جنوبي سخت موفق شده است، عمومي کردن دسترسي به اينترنت سرعت سريع را حتي از آمريکا نيز زودتر توسعه دهد.
اساسأ فيبر نوري در استخوان بندي اصلي شبکه اينترنت هر کشور، و دسترسي به کابل هاي فيبر نوري سريع زير اقيانوسي جهاني، همانقدر امروز کليدي هستند، که دسترسي به آبهاي گرم در عصر صنعتي مهم بود. من بر اين بايه در مقاله ذکر شده ام توضيح داده ام، که چرا استخوان بندي فيبر نوري ملي براي توسعه آينده ايران اهميت کليدي دارد. من بتازگي در گزارشي از
مخابرات ايران ديدم، که توسعه هائي در اين زمينه در ايران انجام شده، که مايه خشنودي است.
معهذا، ساختمان اقتصاد فراصنعتي، با ايدئولوژي هاي ناسيو ناليسم، حمايت گرائي، يا ايزوله ماندن قابل انجام نيست، حتي اگر برخي از اين تکنولوژي ها در ايران توسعه يابند. سد کردن سايت هاي اينترنتي، که بر مبناي ايدئولوژي دولتي انجام ميشود، وقتي که دولت کشور را بمثابه ملک خصوصي دولتمردان تلقي ميکند، معنايش شکست هدف جريان يابي آزاد اطلاعات است. در واقع ايدئولوژي هاي دولتي به اين طريق، ميتوانند استقلال واقعي يک کشور را در خطر افکنند، تا آنکه به هدف استقلال کشور ياري رسانند.
برخي اسلامگرايان سعي ميکنند که سد کردن جريانيابي اطلاعات را، بمثابه هدف ملي متوقف کردن امپرياليست ها توجيه کنند. حتي اگر آن حقيقت داشت، آنان يک سد ارتجائي در برابر گلوباليسم ايجاد ميکنند. حتي ناسيوناليسم در اين روز و عصر همانقدر عقب مانده است، نظير کمونيسم. ما در عصري زندگي نميکنيم که قدرت هاي امپرياليستي حاضر بودند در مواد خام، کار ارزان، و بازارهاي کشورهاي جهان سوم سرمايه گذاري کنند.
بيشتر و بيشتر معادن واقعي جهان نو را دانشگاههائي نظير ام آي تي MIT در آمريکا تشکيل ميدهند، که موادي را بر مبناي سفارش صنايع در لابراتوارهاي تحقيقاتي علم مواد و مصالح عمليApplied Material Science ميسازند، مثلأ موادي با خواص هادي و عايق معين، و دواملازم، که مورد نياز محصول نهائي يک توليد کننده اتومبيل در صنعت اتومبيل سازي است. دانيال بل توضيح بسيار عالي اي از اين موضوع در تغيير توليد جهاني در نوشته خود تحت عنوان
شکستن زمان، فضا، و جامعه دارد، که به فارسي هم ترجمه شده است. همچنين چنانکه بعدأ نشان ميدهم، ننوتکنولوژي مهمترين تحولات را در اين عرصه شکل خواهد داد.
بحث بالا به اين معني است که جلب سرمايه به هر کشور، براي پروژه هاي ذکر شده، ميتواند اتفاق افتد، به شرطي که نيروي کار ماهر لازم براي آن کار در آن کشور وجود داشته باشد. غرب اين تحولات جهاني را پيش قراولي ميکند، و برخورد سياستمداران هر کشور جهان سوم در معامله با غرب، در اينکه آن کشور در بازار گلوبال موفق شود، نقش کليدي ايفا خواهد کرد. نمونه ژاپن که قادر به توليد و بازاريابي محصولات خود در بازارهاي جهاني است، بايستي سرمشق خوبي براي هر کشور جهان سوم در اين عصر و روز باشد، که چگونه با همکاران غربي خود ميبايست در اين کوششها رفتار نمود.
و همانگونه که در ابتداي اين فصل ذکر کردم، تابوي غرب در ميان روشنفکران ايران، وقتي که يا ما فکر ميکرديم بايستي خدمتکار غرب باشيم و يا تصور ميکرديم بايستي از غرب منزوي بمانيم، در عصر کنوني ضد مولد است. و جمهوري اسلامي نيروهاي ماقبل صنعتي ايران و حملات آن به گلوباليسم و پيشرفت، تنها نتيجه اش، لطمه زدن به توسعه ايران بسوي يک جامعه فراصنعتي است.
مثال قضيه گروگانگيري در آغازين روزهاي پس از انقلاب 1357، و پشتيباني بسياري از گروه هاي سياسي ايراني از آن عمل وحشيانه، دليلي بود بسيار قوي براي منزوي شدن ايران و ايرانيان در جهان. کشورهائي نظير ويتنام، چنين رابطه بدي با غرب ايجاد نکردند، با اينکه حتي يک آمريکائي در اين ماجراي
گروگانگيري کشته نشد. چرا؟ به اين خاطر که چنين عملي مصونيت و امنيت شهروندان خارجي را به زير سوال ميبرد، که براي توسعه روابط تجاري، ديپلماتيک، و ديگر روابط بين کشورها اهميت کليدي دارد.
گروگانگيري اين تصوير را ايجاد کرد که موسسات بازرگاني محترم شمرده نشده و نميتوانند احساس امنيت کنند، و چنين تصويري براي هر کشوري در اين عصر گلوباليسم، زهر است، در عصري که بازرگاني گلوبال به چنين تضمين هائي براي شکوفائي خود نيازمند است. و حمله به گلوباليسم، از طريق چنين عملکردهاي ضد غرب، نظير گروگانگيري، تنها به منزوي شدن ايران، و عقب ماندن از ترقي قرن 21 کمک کرد.
در اين عصر، اين يک امر حياتي است که هر فرد، از رهبران سازمان هاي سياسي و دولتي مختلف سوال کند، که برنامه آن رهبران براي آينده چيست، برنامه هاي اقتصاذي و سياسي. ما از سياستمداران و
رهبران خود انتظارات زيادي داريم، ولي فراموش ميکنيم تا از آنها در باره *برنامه* هايشان بپرسيم، در صورتيکه در واقع اصل آنچه که بايستي از آنها بپرسيم، برنامه شان براي ايران است، برنامه اي که آنها در صورت رسيدن به قدرت پياده خواهند کرد. آيا ما دوباره به رهبري اي ختم خواهيم شد، که در ستيز با گلوباليسم عمل خواهد کرد، اينبار نه در زير پرجم اسلام، اما با ارائه دلائل ايدئولوژيک عقب مانده ديگري، چه چپي چه ناسيوناليستي؟
ايران در برابر يک گزينش خواهد بود، که يک ژاپن شود و يا يک عربستان سعودي. عربستان سعودي اي که واپس گرا است و هنوز قطع عضو ميکند و گردن ميزند، و تنها بخاطر روابط خوب با غرب، ما زياد درباره قساوت هاو سيستم متروکش نميشنويم، و در زمان حاضر پول ساز است، بخاطر نفتش، ول هيچ توليد فراصنعتي پايه اي قابل ملاحظه اي را رشد نداده است.
در مقايسه جهت يابي اقتصادي نظير ژاپن به اين معني است که توجه صاحبان صنايع به خدمت کردن به مشتريان خود است، و حتي اگر دولت به صنايع کمک کند، کمک از طريق حمايت آنها براي فروش محصولات با کيفيت پائين به مشتريان نيست، که به سد کردن انتخاب محصول بهتر خارجي از مشتريان است. کمک واقعي به صاحبان صنايع، بايستي به اين معني باشد، که به آنها کمک شود، محصولات با کيفيت بالاتري، براي بازار گلوبال توليد کنند، حال چه مشتريان در خارج ايران باشند يا در داخل ايران.
يک شرکت موفق آن است که بتواند در بازارهاي گلوبال بفروشد و به بهترين وجه بتواند نيازهاي مشتريان خود را فراهم کند، و نه مثل بسياري از فروشندگان در ايران، که در بازار فروشندگان ميفروشند، وقتي خريدار از انتخاب هاي بهتر محصولات خارج از ايران محروم شده است. من در اين باره مفصلأ درمورد سياست هاي حمايت گرايانه و اقتصاد دوران کنوني در مقاله
توليد براي بازار خريداران بحث کرده ام، و نشان داده ام که صاحبان صنايع بايستي براي بازار خريداران توليد کنند، يعني بازاري که خريدار، همزمان، فروشندگان مختلف را قابل دسترسي دارد، و نه بازار فروشندگان ، که در آن خريدار، فقط از فروشنده حمايت شده ميتواند خريد کند.
ايرانيان مترقي، بايستي با سياست هاي واردات و صادراتي که بر مبناي حمايت صنايع داخلي، و نه حمايت مصرف کنندگان باشند، مخالفت کنند. اگر صنايع داخلي نميتوانند قيمت، خصوصيات، و کيفيت خواسته شده مصرف کنندگان ايراني را فراهم کنند، آنها *نبايستي* با سياست هاي واردات و صادرات، مورد حمايت دولت قرار گيرند.
راه شايسته براي کمک به صنايع داخلي، از طريق برنامه هاي تکنيکي و علمي است، که به آنها ياري شود تا به سطح صنايع پيشرو مشابه در سطح بين المللي برسند ، و نه آنکه آنها در سطح عقب مانده و متحجر، نظير اکثريت بازرگانان بازار ايران بمانند، اما در عين حال سودآور، چرا که دولت از رقابت خارجي جلوگيري ميکند، و آنها را سر پا نگه ميدارد، و در عين حال به بازار سياه براي محصولات خارجي بهتر دامن ميزند.
در واقع جمهوري اسلامي، بسياري از عقب مانده ترين توليد کنندگان ايران را اجازه داده که منسوخ بمانند، اما سود آور، با استفاده از قوانين گمرکي بي معني، که بر عليه منافع مصرف کنندگان تدوين شده اند.
بيشتر آنکه، احزاب و افراد مترقي بايستي برنامه هاي توسعه موسسات فراصنعتي را پشتيباني کنند، و به محو صنايع دود آلود کهنه گذشته ياري کنند. ترويج تکنولوژي هاي کامپيوتر، ارتباطات، ژنتيک، ماهواره، نياز اساسي براي ايجاد زيربناي لازم جهت توسعه فراصنعتي در ايران است.
نيروهاي مترقي ميتوانند به شکل گيري
صندوق هاي سهامي-ملي (http://www.ghandchi.com/329-NMF.htm)، براي ياري به اينگونه صنايع، و تأمين مالي پيشآهنگان تأسيسentrepreneurs اينگونه شرکت ها در ايران، نقش مهمي ايفا کنند. ما نبايستي همه اين گونه کوشش ها را، از طريق دولت انجام دهيم، و ابتکار و پيش قدمي خصوصي و NGO ها نشان داده اند، که براي اينگونه فعاليت هاي توليدي بهتر و مثمر ثمر تر است.
بسيار مهم است اين نکته کليدي تأکيد شود، که تا زمانيکه يک شرکت، صنعت، و يا فروشنده در ايران احساس نکند که درآمد خود را از طريق ارائه قيمت ، خصوصيات محصول، و کيفيت بهتر براي مصرف کننده بايستي بدست آورد، ايران نميتواند کشوري موفق در قرن 21 شود. در پايان روز، اين ويژگي ايست که يک ملت را در بازار گلوبال موفق ميکند، و نه کمک دولت در تحميل به خريداران براي خريد کالاي نامرغوب تر، و قتي خريدار از انتخاب هاي بهتر از طريق عوارض گمرکي و سياست هاي حمايت گرايانه محروم شده است.
من نظرات خود را درباره برنامه سياسي و جوانب ديگر اين تغيير نوشته ام، که در پيشنهاد من براي
پلاتفرم حزب آينده نگر ايران مدون شده است.
مطمئنأ بين نيروهاي سياسي و اجتماعي سنتي ايران، و اين واقعيت جديد کشاکش غير قابل اجتناب است، و شکست نيروهاي مترقي به نيروهاي اسلامگرا در 1357، به توسعه فراصنعتي ايران کمک نکرده است، اما در عين حال، ايران بهترين نمونه است از آنکه چگونه يک برنامه سياسي و اجتماعي واپس گرا ميتواند باعث عقيم کردن دائمي يک ملت شود، ملتي که قرن 21 را ميفهمد، و مدت زيادي از اين قطار پيشرفت دور نخواهد ماند. مبارزه براي
ترقي خواهي در عصر کنوني در ايران تازه آغاز شده است.
گلوباليزه شدن اقتصاد جهاني با سرعت زيادي بجلو ميرود، و ديگر صرفأ يک موضوع تئوريک نيست، و کشورهائي نظير ژاپن و بعدأ سنگاپور، تايوان، و حالا کره جنوبي و هندوستان براي اين تحول تاريخي برنامه ميريزند و فعالانه توليد ميکنند، و محصولاتشان حتي بخش قابل ملاحظه اي از سهم بازار آمريکا را نيز تصاحب کرده است. حتي نگاه ساده به اتومبيل ها در خيابان هاي آمريکا، و ديدن اتومبيل هاي ژاپوني تويوتا، هوندا، مزدا، و حالا حتي اتومبيل هاي هاندائي کره جنوبي، گوياي اين حقيقت است که توليد واقعي در جهان کنوني براي بازار گلوبال است.
هر دوي سرمايه داري و سوسياسيسم به پايان راه خود رسيده اند. سوسياليسم در بهترين حالت خود در سوئد، ديگر راه حل معضلات دنياي کنوني نيست، و سرمايه داري نيز پاسخ مسائل دنياي ما نيست. توسعه هاي نوين در غرب، همه به سوسياليسم يا سرمايه داري خلاصه نميشود، و تنها نگرش تحريف شده واقعيت، آنرا اينگونه تصور ميکند. جامعه فراصنعتي با اشکال گوناگون مالکيت در حال توسعه است.
به همانگونه که اسلامگرايان، جهان امروز را درک نکرده، آنرا اسلام در برابر کفر ميبينند، چپ گرايان نيز آنرا سوسياليسم در برابر سرمايه داري مي بينند. اين يک گروه بندي مذهب وار به ارث رسيده از دنياي 150 سال پيش است، که ديگر واقعيت واقعي کنوني نيست، همانطور که من در نوشتار
صفبندي هاي گلوبال بحث کرده ام.
مطالعه آثاري نظير کتاب مگاترند اثر جان نيزبيتJohn Naisbitt ميتواند به خواننده کمک کند که نگرش متحجر دوگانه از جهان را تغيير دهد، و دنيا را در پرتو پاراديم هاي نوين بنگرد، وگرنه فرد تنها نا اميد شده و کل توسعه يک صد و پنجاه سال گذشته جهان را، يک شکست بزرگ تصور ميکند، آنجائي که سوسياليسم دوست داشتني در شوروي و چين شکست خورده، و شخص سعي ميکند سوسياليسم خيالي ديگري طبق دلخواه خود ترسيم کند، گوئي همه آنها که در شوروي و بلوک شرق بودند نادان بودند و نميتوانستند آنچه را مناديان سوسياليسم "واقعي" امروز در خيال دارند را ببينند.
اگرچپ گرايان از پوسته خود بيرون بيايند، ميتوانند ببينند که در واقع سوسياليسم پيروز شده است، و آنچه ميتوانست بدست آيد، بدست آمده است. هم سرمايه داري و هم سوسياليسم دو راهي بودند که از طريق آنها جامعه صنعتي آغاز، رشد، و پايان يافت. جهان فراسوي جامعه *صنعتي* ، حال چه در کشورهاي باصطلاح سرمايه داري و چه سوسياليستي، و غيره، در حال پيشروي است، و اقتصاد گلوبال در حال شکل گيري است که پاسخ هاي نويني براي برقراري دموکراسي و عدالت اجتماعي ميطلبد.
جنبش ضد-گلوباليسم
ضد-گلوباليسم بسياري از الهام هاي خود را از جنبش هاي ضد استعماري و ضد امپريليستي اوائل و اواسط قرن بيستم ميگيرد، بدون آنکه درک کند که گلوباليسم کنوني درباره تجاوز يک کشور به کشور ديگر نيست، هرچند از نظر اقتصادي، مواد خام، کار ارزان و بازارهاي محلي اهميت دارند.
گلوباليسم درباره انتگره شدن اقتصادي جهان، به رهبري اقتصاد اطلاعاتي است، هر چه که اين سکتور اقتصادي، بيشتر و بيشتر به عامل تعيين کننده در اقتصادهاي ملي تبديل ميشود، و برعکس مواد خام، کار ارزان صنعتي، و بازارهاي ملي اقتصاد صنعتي گذشته، نياز اقتصاد اطلاعاتي، نميتواند به هيچ اقتصاد ملي محدود شود.
همکاري هاي اقتصادي، سياسي، علمي، و مالي که از گلوباليسم منتج ميشوند، بر مبناي جغرافيا يا هويت ملي نيستند، و موضوعاتي نظير سقوط دلار آمريکا در برابر يورو و دلار کانادا، و يا درآمد سالانه 100 بليوني هند از تکنولوژي هاي جديد، يا نحوه شرکت کشورهاي توليد کننده نفت در اقتصاد جهاني را، نميتوان با پاراديم هاي فکري گدشته توضيح داد.
من در مقاله ام تحت عنوان
يک جهان بيني از سوي شهر مرتدان درباره درک غلط برخي از جريانات چپ از گلوباليسم و مسأله جنگ نوشتم، و اينکه چگونه آنها مخالفت من با جريانات واپس گرا، نظير صدام و جمهوري اسلامي را، به عنوان دفاع از بوش تعبير کرده بودند، نه آنکه درک کنند که من ناسيوناليسم افراطي آمريکا، در برخورد به گلوباليسم را، همانقدر محکوم ميکنم ، که جريانات واپس گرا در کشورهاي در حال توسعه را.
اما درک غلط از ساختارهاي جديد گلوبال فقط مخصوص جريانات چپ نيست.
بسياري از تکنوکراتهاي ايران دوران شاه، که اکنون در خارج هستند، و يا تکنوکراتهاي ايران در داخل کشور، با آنکه به تحول گلوبال اذعان دارند، در تحليل از نيروبندي هاي سياسي و اقتصادي جهان در زمان حاضر، مثل سالهاي 1900، سعي ميکنند دنبال جريان محور يا متفقين، نظير دوران جنگ جهاني اول و دوم بگردند. حتي برخي از متفکرترين اقتصاد دانان ما، از"آمريكا (بهانضمام كانادا، مكزيك و كشورهاي آمريكاي لاتين)، اروپا (با گسترش اتحادية اروپا تا روسيه) و آسيا (چين، هند، ژاپن)"
* بمثابه بلوک بندي هاي جديد جهان ياد ميکنند. بنظر من اشکال اين است که با پاراديم گذشته ميخواهند حال را توضيح دهند، بدون آنکه خود آگاه باشند که چگونه گلوباليسم، پاراديم را عوض کرده، آنگونه که در جاي
گلوباليسم و فدراليسم نوشته ام.
مثلأ توضيح واقعيت کاهش ارزش دلار در سه سال گذشته، در برابر يورو و دلار کانادا را، نميتوان بر مبناي صف بندي هاي جغرافيائي توضيح داد. يا اين حقيقت که اکنون هند 100 بليون دلار از تکنولوژيهاي جديد درآمد ساليانه دارد را، نميتوان شبيه سرمايه گذاري مستعمراتي سالهاي 1900 براي کار ارزان توضيح داد، هر چند کار ارزان باعث پيروزي آنها در رفابت براي توليد تکنولوژي هاي جديد است. به همين شکل نوع شرکت کشورهاي توليد کنند نفت در اقتصاد جهاني در زمان ما را، نميشود بصورت آنچه استفاده از مواد خام توسط استعمارگران در سالهاي 1900 بود توضيح داد، هر چند دوباره مسأله مواد خام در اينجا مطرح است.
فرماسيون هاي جديد گلوبال در همه عرصه هاي زندگي بشر در حال شکل گيري هستند، و در نقاط مختلف نسبت اين ساختارها به ساختارهاي ماقبل گلوبال متفاوت است، و به نسبت آنکه سياست هاي دولت يک کشور، در هر زمان، ساختارهاي گلوبال را مورد حمله قرار دهد، به پيوند خود با سرمايه جهاني در کشور خود لطمه ميزند، همانگونه که سياستهاي اقتصادي ناسيوناليسم افراطي دولت بوش در چند سال گذشته در آمريکا، و سياست هاي اقتصادي واپس گرايانه درهاي بسته جمهوري اسلامي در 26 سال گذشته، چنين کرده اند.
بنظر من، خروج سرمايه از آمريکا در دوران بوش، باعث پائين آمدن ارزش دلار نسبت به ارز هاي اروپائي و دلار کانادا شده است. درست است که پائين آمدن دلار به نوبه خود، کالاهاي آمريکائي را در خارج ارزان ميکند، اما تصور آنکه دليل تنزل دلار در اين دوره، از طرف دولت بوش بعمد انجام شده، دور از واقعيت است، بويژه با توجه به اين واقعيت که دولت بوش تأکيدش بر تجارت آزاد بوده است.
در واقع ناسيوناليسم افراطي در چند سال گذشته به تمايل وارد کردن سرمايه به آمريکا، از سوي کشورهاي ديگر، ضربه زده است، و حتي بسياري صاحبان سرمايه خارجي، سرمايه خود را خارج کرده اند. درست است که اگر پروژه هاي زير بنائي نظير
اينتر نت سريع در آمريکا انجام شده بود، آن پروژه ها به حجم سرمايه در آمريکا کمک ميکرد، ولي حتي سود حاصل از آن سرمايه گذاري ها، در شرايط دولتي که رابطه اش با گلوباليسم نا مطلوب است، به تقويت اقتصاد آمريکا نمي انجاميد.
معيار در جهان امروز براي هر کشوري، در همه زمينه هاي اقتصادي، توان فعاليت در اقتصاد گلوبال است، همانگونه که در آغاز تحول اقتصاد هاي ملي در سيصد سال پيش، نقاطي که با اقتصاد ملي سر جنگ داشتند، و به اقتصاد خود کفاي خود ميباليدند، عمرشان سريعأ پايان يافت.
امروز وقتي در هند براي تکنولوژي هاي نوين سرمايه گذاري ميشود، مثل سالهاي 1900 نيست. يک شرکت گلوبال که حتي اصلأ آمريکائي ميتواند باشد، و بخاطر کار ارزان در تکنولوژي نو، توليد را در هند مقرون بصرفه يبيند، ، ممکن است سودش را هم به آمريکا نياورده، و به جاي ديگر ببرد. مثلأ دوسال پيش، از نظر شرکت سيسکو، پرزيدنت پوتين در روسيه، اقتصاد گلوبال را از آمريکا بهتر ميفهميد، و با آن سمت گيري داشت، در نتيجه آنها روسيه پوتين را، بمثابه همکار، به خود نزديک تر ميديدند، تا آمريکاي بوش را.
همانگونه که در مقاله
چرا رأي به کري، از
ديويد باوئر ، استراتژيست سرمايه گذاري گلوبال مريل لينچ نقل کردم، "آمريکا بيش از هر زمان ديگري در 50 سال اخير، براي سرمايه، به بقيه جهان وابسته است" ويکسويگي استراتژي بوش، باعث بيگانگي اروپا شده است، وحتي باعث احتراز سرمايه داران نقاط ديگر جهان از سرمايه گذاري در آمريکا شده است. در اقتصاد گلوبال، اينگونه سياست هاي يکسويهunilateral از سوي هر ملتي، مانند شليک کردن به پاي خود است. .بنظر من دليل اصلي سقوط دلار در برابر يورو و دلار کانادا، اين امر است که سياستمداران آن کشورها در سه سال گذشته، برعکس آمريکا، بيشتر با فرماسيونهاي در حال شکل گيري گلوبال همراه بوده اند.
مسأله جنگ با صدام بخودي خود باعث ضعف بوش نيست، هرچند حتي در آن زمينه نيز سياست هاي ناسيوناليست افراطي وي، و عدم همکاري وي با نيروهاي ديگر جهان، با وجود پيروزي در جنگ، به ضرر وي شد. از نظر نظامي وي بسيار قادر عمل کرده، و با حداقل تلفات در عراق پيروز شد. حتي امروز بعد از آنکه نيات واقعي
اسلامگرايان شيعي را فهميد، با استخدام ژنرال هاي سني صدام، و با طرح مالي عربستان سعودي، رژيم صدام را، بدون خود صدام، بخشأ تجديد سازمان داده است، و به اين طريق روياهاي جمهوري اسلامي ايران براي ايفاي نقشي مانند نقش سوريه در لبنان را نقش بر آب کرده است. ولي هيچکدام از اين پيروزي هاي نظامي بوش مسأله اصلي اقتصاد گلوبال، که
مشاورين اقتصادي وي درک نکرده اند را حل نميکند.
يکي از پشتيبانان کري، بليونر معروف مجارستاني، جرج سوروس
George Soros است. جرج سوروس به روشني گفته است که براي برچيدن دولت بوش از هر پشتيباني مالي فرو گذار نخواهد کرد. ويژگي سوروس در اين است که وي دقيقأ با پشتيباني از گلوباليسم، باعث سقوط اتحاد شوروي شد، و طرفداران وي نقش اصلي را در روسيه و کشورهاي ديگر اروپاي شرقي، پس از سقوط شوروي يافتند. در واقع با وجود داشتن ايدئولوژي کمونيسم، سياست و اقتصاد شوروي چيزي جز يک رژيم اقراطي ملي نبود.
دولت طرفدار گلوباليسم بايستي تکيه خود را بر روي ساختارهاي گلوبال گذارد. همانگونه که در زمان شکل گيري ساختارهاي ملي در اروپا، دولت شهر هاي پيشرو با ساختارهاي ملي در حال شکل گيري، سمت گيري کردند، و نه آنکه حصارهاي دور خود را تقويت کنند، آنگونه که ديوار برلين سمبل آن بود و فرو ريخت.
به عبارت ديگر، نيروهائي از طرفداران سوروس در آمريکا گرفته، تا نيروهاي مشابه در اروپا، هند، يا سنگاپور، و نقاط ديگر دنيا يک جريان گلوبال را تشکيل ميدهند. من از اصطلاح طرفداران سوروس، فقط براي درک بحث استفاده کردم، وگرنه واقعيت اين فرماسيونهاي جديد، يک تشکيلات سنتي سياسي يا اقتصادي به رهبري فرد معيني نيست، و اساسأ بصورت شبکه هاي مختلف اقتصادي، علمي، سياسي ، مالي و اتحاديه اي فرماسيونهاي جديد گلوبال در دنياي کنوني شکل ميگيرند.
در مقابل، نيروهاي واپس گرا، نظير صدام و جمهوري اسلامي، و ناسيوناليست هاي افراطي در آمريکا، سوي ديگر کشاکش دوران ما هستند. درک اين کشاکش، به عنوان کشاکش اصلي دنياي کنوني، ميتواند صف بندي هاي دنياي گلوبال کنوني را آشکار سازد. بخشي از اين فرماسيونهاي گلوبال، ميتواند از نظر جغرافيائي در اروپاي امروز قوي تر باشد، و فردا در آمريکا، و يا هند، اما اساسأ اين صف بندي ها جغرافيائي نيستند.
درک موضوع بالا، براي جنبش سياسي ايران، بسيار مهم است، چرا که اين اشتباه است که کشور معين، يا منطقه معيني را، متحد جنبش ترقي خواهانه خود فرض کنيم. متحد ما تحول گلوباليسم در دنيا است. البته موضوعات
عدالت اجتماعي نيز در آن چارجوب، موضوع اصلي عصر ما هستند، که در جاي ديگر بجث کردم.
همچنين سخن من به اين معني نيست، که مثلأ، اگر رهبران جمهوري اسلامي با گلوباليسم باصطلاح همراهي کنند، بشود ايران را مدرن کرد، و تجربه با اسلامگرايان شيعي در عراق، اين واقعيت را بيشتر به ثبوت رسانده است، و من مفصلأ در جاي ديگر نوشته ام، که چرا
جمهوري اسلامي ايران بايد برود ، و کمتر ازرفراندوم براي تغيير رژيم، راه ايران بسوي پيشرفت و دموکراسي را نخواهد گشود.
نکته اصلي من در اينجا اين موضوع بود که متحدين ما اتحادهاي گلوبال نيروهائي است که نه ناسيوناليست هاي افراطي غربي هستند، و نه واپس گرايان اسلامگراي ماقبل صنعتي، و امثالهم. نيروهاي مترقي که در صف بندي براي توسعه گلوبال فراصنعتي فرار دارند، متحدين ما هستند، چه وقتي ما ايران را از اسلامگرايان واپس گرا آزاد ميکنيم، و وچه وقتي که به ساختن
ايران آينده نگر آغاز کنيم.
منابع فصل 8