چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

06. کردستان، فدراليسم، و احساسات ملي ايرانيان

06. کردستان، فدراليسم، و احساسات ملي ايرانيان

ممکن است بنظر رسد مبحث فدراليسم، در کشوري نظير ايالات متحده آمريکا، چندان مسأله اي نباشد، اما نگرش به جهان به شکل يک فدراسيون بزرگ، به مثابه يک ساختار احتمالي سيستم سياسي در آينده، بارها و بارها در داستان هاي تخيلي مطرح شده است.

برخي تصور ميکنند بوروکراسي در موسسات فدرال آمريکا دليلي است براي نگرش به فدراليسم بمثابه عامل باز دارنده توسعه فراصنعتي، و نقش مهم فدراليسم براي ايچاد کنترل و توازن در دموکراسي آمريکا را نفي ميکننند.

در واقع، رد فدراليسم و گزينش مرکز گرائي، بخاطر بوروکراسي، اشتباه بسيار بزرگي است. بوروکراسي مسأله اي است که بايستي تصحيح شود، و نه کنترل و توازنchecks and balances. جبر و سکون موسسات دولتي در کشورهاي سرمايه داري متمرکز، در مقايسه با کشورهاي فدرال، بسيار بدتر است، هرچند نه به بدي کشورهاي سوسياليستي.

براي از بين بردن بوروکراسي، کارائي و تکنولوژي هاي فراصنعتي جامعه اطلاعاتي لازم است، تا روش جاري هاي متروک دولتي متحول شوند، روش هائي که علت بوروکراسي هستند، و نه از بين بردن تکثر فدرالي، که براي تضمين کنترل و توازن در جوامع دموکراتيک بوجود آمده اند، و لازم نيست که بوروکراتيک باشند.

مبحث فدراليسم اهميت والائي براي ايران آينده نگر دارد. به همين جهت من رساله مفصلي درباره تاريخ شکل گيري دولت مرکزي در ايران و نقش کردستان در آن نوشتم. کردستان نياز به فدراليسم در ايران را، بيش از هر نقطه ديگر ايران نشان ميدهد.

هرچند رساله من درباره کردستان، تاريخ ايران را مرور ميکند، اما آن نوشته به عنوان يک متن تاريخ نويسي در نظر من نبوده است، و من آنرا به اين خاطر نوشتم که نشان دهم چرا فدراليسم، تنها راه جلوگيري از سرنوشتي نظير تجزيه يوگسلاوي، در ايران آينده است، و اين که چگونه ايران ميتواند در توسعه گلوبال، به صورت يک فدراسيون، پيشقراول باشد. فدراليسم ميتوانست يوگسلاوي را از پاره پاره شدن نجات دهد، اگر در زمان آزادي، نيروهاي سياسي آن سرزمين فدراليسم را برسميت ميشناختند، و نه ادامه تحميل رژيم مرکزي، به مليت هاي تازه آزاد شده يوگسلاوي.

ما در سالهاي 1940 زندگي نميکنيم، و وحشت اصلي از دولت هاي متمرکز، به اين خاطر نيست که آنها ميتوانند دهها و دهها سال حکومت کنند. بر عکس، وحشت اصلي از دولت هاي متمرکز در زمان حاضر، بخاطر اين واقعيت است، که آنها باعث تکه تکه شدن مناطقي ميشوند که بر آنها حکم مي رانند، و آن رژيم ها، از طريق فشار آوردن به مردم، تا نقطه غير قابل بازگشت، باعث ميشوند، که مردم جدائي را بر گزينند. ما در جهاني زندگي نميکنيم که اقليت ها، ديکتاتوري ملي را تحمل کنند.

ما در جهاني زندگي ميکنيم که اقليت ها، راه هاي خود را در واقعيت *جدا* ميکنند، و به راحتي وارد رابطه مستقيم با اقتصاد گلوبال ميشوند، بدون نياز به آنکه از طريق دولت ملي بزرگتري به اقتصاد جهاني راه يابند، و خواندن اقليت هاي ملي بعنوان "تجزيه طلب" يا با القاب مشابه، تنها آنها را براي جدائي مصمم تر ميکند، و نه آنکه آنها را از طلب حقوق خود بترساند.

مثلأ، کردستان عراق، که داراي ذخائر نفتي است، اگر دولت مستقل تشکيل دهد، و اگر رژيم ايران در آينده، نظير جمهوري اسلامي ايران در حال حاضر، يک رژيم ديکتاتوري باشد، من شکي ندارم که کردهاي ايران به سوي دولت کرد نوپاي غرب ايران احساس تمايل کنند، گرچه کردستان ايران بمثابه بخشي از ايران توسعه يافته است، و نه بمثابه قسمتي از چهار بخش کردستان عثماني، و کردهاي ايران در بازار ايران بهمراه بقيه شهروندان ايران شرکت دارند، و کردستان ايران نظير خوزستان هم *نيست* که نفت داشته باشد، اما ديکتاتوري ميتواند يک اقليت ملي را به انتخاب غلط بکشاند.

به عبارت ديگر، حتي گرچه به نفع کردستان ايران *نيست* که به "کردستان بزرگ" به پيوندد، ولي ديکتاتوري دولت مرکزي ايران، ميتواند به مردم کردستان، چنين انتخابي را تحميل کند.

من بايستي ذکر کنم که حتي ساتراپهاي امپراطوري ايران قبل از اسلام، بيشتر به يک سيستم فدرالي شبيه بودند تا به يک دولت متمرکز نظير فرانسه، و بسياري از مولفين سلطنت طلب، چپ گرا، و ناسيوناليست، که هنوز از فدراليسم وحشت دارند، تاريخ ايران را درک نکرده اند، و برخودر آنها با مسأله فدراليسم، به آينده ايران کمکي نيست. من اين موضوع را در رساله ام درباره فدراليسم توضيح داده ام.


***

من آثار متفکرانه مديسون درباره آمريکا را در مورد مبحث فدراليسم بررسي کرده ام، که مطالعات برجسته اي در زمينه اين موضوع هستند. تأيين مقياس هاي پيشگيري در نوشتارهاي فدراليسم مديسون، اساسأ براي حفاظت جمهوري در برابر سلطنت است (سلطنت انگليس). اين است که وي خيلي درباره اشرافيت بطور مشخص مينويسد، و حتي اين موضوع را به مثابه معيار ميبيند، تا که سيستم مورد نظر خود را جمهوري بنامد.

مديسون هيچ کوششي نميکند تا که مشروعيت سيستم فدرالي را به ثبوت برساند. کنفدراسيConfederacy يک واقعيت براي وي است، و سعي وي در اين است که نشان دهد فدراليسم نه تنها*مطلقه* نيست، بلکه همچنين دولت *ملي* است. در نتيجه کانون توجه مديسون در رساله خود، جهت نشان دادن اين امر است، که چگونه دولت هاي فدرال و ايالتي بايستي در عمل شکل گيرند، تا که يکپارچگي دولت ملي تضمين شود.

مسأله براي مديسون، دست و پنجه نرم کردن با *پياده کردن* ارگان هاي فدرال و ايالتي است، و نشان دادن اينکه *هردو* آنها، موسسات لازم هستند، و به اين طريق وي در رد نظر آنان که، بعلت تکراريredundantبودن، ادعا ميکنند اين ارگان هاي کنترل و توازن checks and balances لازم نيستند ، مينويسد، و وي سعي ميکند نشان دهد که وجود چنين ارگان هاي تکراري، تضمين در برابر استبداد است. براي وي موضوع پياده کردن طرح ارگانهاي فدرالي است و نه مشروعيت، چرا که براي وي فدراليسم شکلي است که در زمان شکل گيري، که ايالات متحده در واقعيت بوده اند ، يک مجموعه از ايالات جدا از هم.

حال در مورد ايران، مشروعيت سيستم فدرالي چيزي از پيش داده شده نيست. به عبارت ديگر، به غير از کردستان، ما ايالاتي را نمي بينيم که با خواست هاي مشخص خود براي دولت بودن، در زمان حاضر به جلو آمده باشند، اقلأ نه در زمان حاضر. اين است که من در نوشته چرا فدراليسم براي کردستان و بقيه ايران ، سعي کرده ام از نظر تئوريک مشروعيت فدراليسم براي ايران را نشان دهم.

اساسأ از زمان سيستم ماقبل اسلامي شاهنشاهي در ايران، که به معني حکومت يک شاه بر ساتراپ نشين، و حکومت شاهنشاه (شاه شاهان) بر همه شاهان بوده، تا ادامه مابعد اسلامي ساتراپ ها به اشکال نوين، حتي طي تغييرات عصر مغول ها، ما توسعه شبه فدرالي را در ايران مي بينيم.

حتي گرچه در ايران، ما هيچگاه پذيرش مشروعيت فدراليسم را نداشته ايم، و پس از مشروطيت نيز از مدل متمرکز فرانسه قانون اساسي ما تبعيت کرده است، ولي بنظر من کاري نظير کوشش مديسون برروي مسائل *پياده کردن* فدراليسم، کماکان در مورد ايران نيز قابل انجام است. از روز اول مجلس شوراي ملي مشروطيت تا به امروز، ارتباط ارگان هاي ملي و محلي ميتوانند بررسي شوند.

بجاي نگرش به ايالتها، ميتوان انجمن هاي ايالتي و ولايتي را بررسي کرد، با اين که بيشتر مدل فرانسوي توزيع قدرت در يک سيستم متمرکز بودند (نظير انتخاب شهردار در اروپا)، تا فدراليسم، آنگونه که در ايالات متحده آمريکا قابل ديدن است. معهذا بنظر من بررسي توزيع قدرت در ايران، ميتواند بما براي دستيابي به راهنماهاي قانون اساسي، براي ارگان هاي فدرال، محلي و ملي باشد.

کار مديسون، يک کار قانون گذاري است، درباره ساختارهاي کنترل و توازن. ما نياز داريم که وکلاي ايراني اين گونه کار را درباره موضوعات پياده کردن فدراليسم در ايران انجام دهند. متأسفانه من چنين کاري را تا کنون در محافل سياسي ايراني مشاهده نکرده ام.

بنظر من حتي آنها که ميگويند با فدراليسم در ايران مسأله اي ندارند، برداشتشان اکثرأ ساختارهاي انتخاباتي از نوع فرانسه براي ايران است، که سيستم انتخاباتي دموکراتيک تحت يک دولت متمرکز است، و *نه* کنترل و توازن در يک سيستم فدرالي واقعي. به عقيده من در زمينه تئوريک، در ارتباط با مسأله فدراليسم، دو عرصه هستند که بايستي با آنها دست و پنجه نرم کرد:

1. ادامه بحث براي فدراليسم در محافل و گروه هاي سياسي ايران، نظير آنچه من در نوشتارهاي خود در اين زمينه انجام داده ام، و اضافه کردن مطالعات مشابه در مورد ايالات ديگر ايران، و نه فقط براي ايالاتي نظير آدربايجان و بلوچستان، بلکه مصالعات مشخص درباره خراسان، مازندران، گيلان، خوزستان، هرمزگان، و ايالات ديگر ايران.

2. انجام مطالعه جدي کدهاي قضائي قانون اساسي هاي گذشته ايران، و قوانين مدني ايران، و نحوه پياده کردن آن قوانين در جزئيات، در ارتباط با شاخه هاي مختلف قواي دولتي، و نحوه ارتباط آنها با ارگانهاي محلي، شهري، استاني، و ملي.

من ممکن است با بسياري ديگر درباره جزئيات تاريخ ايران اختلاف داشته باشم، و اين مسأله اي نيست. حتي قرن ها پس از انقلاب فرانسه، تاريخ نگاران و سياستمداران فرانسوي در تحليل جزئيات انقلاب فرانسه بسختي توافق دارند، اما اينکه بتوانيم درباره دولت فدرالي براي ايران آينده به توافق برسيم، يک بحث تاريخ نيست، بحث مسأله عملي روز است و امکانپذير.

غفلت در تأکيد بر موضوع مهم فدراليسم، در هر پلاتفرم سياسي براي ايران آينده، ميتواند باعث وقوع آن چيزي شود که مخالفين فدراليسم از آن بيشترين هراس را دارند، و آن هم تجزيه ايران است، نظير آنچيزي که در يوگسلاوي اتفاق افتاد. اين مهم است که برروي فدراليسم در ميان متفکرين سياسي ايران وفاق شکل گيرد، پيش از انکه دير شود، تا از سرنوشتي نظير يوگسلاوي براي ايران، اجتناب شود، بويژه در مورد آن نقاط ايران که محل سکناي اقليت هاي ملي در ايران هستند.

***

مسأله کردها و فدراليسم، يکي از آن موضوعاتي است که بر تمام منطقه اثر ميگذارد، و جمهوري اسلامي ميخواهد اين توهم را دامن زند که گوئي گروه هاي سياسي غير کرد، فدراليسم را نميخواهند، و سعي ميکند مدافعين فدراليسم را تجزيه طلب بنماياند، در صورتيکه اکثريت اپوزيسيون ايران در زمان حاضر، شروع کرده است که با فدراليسم سمت گيري کند، و ناسيوناليسم افراطي فارس، اقليت بسيار کوچکي بيش نيست.

همانگونه که به کرات توضيح داده ام ، آنان که خود را ناسيوناليست نمايانده، و برنامه هاي فدراليستي را تجزيه طلبي ميخوانند، بيشتر مبلغين جمهوري اسلامي هستند، و نه ناسيوناليست هاي ايراني، و وحشت آنها از اين است که پذيرش فدراليسم، در را بروي مردمي که حقوق بيشتر دموکراتيک براي همه ايرانيان و ايران بخواهند، باز کند.

اين جمهوري اسلامي است که از ظاهرسازي ناسيوناليسم افراطي سود جسته، و نظير دوران جنگ عراق، از اين راه سعي در توجيه استبداد خود دارد. شعار هاي ناسيوناليستي افراطي، پرچم دروغيني براي اسلامگرايان است، زمانيکه آنان طي اين سالها، به کوچکترين خواستهاي ملي ايرانيان احترامي نگذاشته اند، و اسلامگرائي را بر مردم ايران تحميل کرده اند، تا حدي که سعي در حذف جشن نوروز از ايران داشتند، جشن سال نوئي که کردها به اندازه ديگر ايرانيان، اگر نه بيشتر، جشن ميگيرند، وارج مي نهند.

همانگونه که در بخش گلوباليسم توضيح داده ام، ناسيوناليسم در اين دوران همانقدر عقب مانده است که کمونيسم. البته اين حرف به اين معني نيست که احساسات ملي از بين بروند و يا ناگوار باشند. همانگونه که در نوشتار احساسات ملي ايرانيان توضيح داده ام، احساسات ملي به حيات خود ادامه خواهند داد به همانطور که عشق به خانواده، با وجود از بين رفتن قدرت سياسي خانواده و قبيله در جامعه بشري، کماکان ادامه يافت. ناسيوناليسم، که با جنگ هاي ناپلئوني در عصر مدرن سمبوليزه شده است، با احساسات ملي يکي نيست.

بتازگي در ايران، مأمورين جمهوري اسلامي يک اعلاميه کاذب، بر عليه حقوق مليت ها در آموزش و پرورش در ايران، با جعل امضأ رهبري جبهه ملي انتشار دادند. در نتيجه اين موضوع خيلي مهم است که بدانيم، که چگونه جمهوري اسلامي، با اين نيرنگ هاي موهن، با ظاهر ناسيوناليسم افراطي، سعي در حمله به جنبش کردها ي ايران را دارد.

واقعيت آن است که، قصابي چپ ايران در سالهاي 1360 و 1367، و کشتار چپ ايران در رژيم شاه، به اين خاطر بوده است که چپ استوار ترين نيروي اپوزيسيون ايران در برابر رژيم شاه در سالهاي 1320-57، و در برابر رژيم جمهوري اسلامي در سالهاي 60 و 70 بوده است. به همين خاطر است که حتي فعاليني که فقط يک سال زندان داشتند، و در زندان هاي جمهوري اسلامي بودند، در درون زندان، در سال 1367، با دستور خميني، به قتل رساندند.

جمهوري اسلامي در سال 1367 به صلح ننگين با صدام، با شرايط صدام تن داد، در صورتيکه سالها امکان امضأ صلح با شرايط بهتر را داشت. خميني با قتل جمعي نيروهاي چپ و ديگران در سپتامبر 1988، سعي کرد تا سکوت جامعه را پس از امضأ معاهده صلح تضمين کند، و جمهوري اسلامي به کشتار نيروهاي چپ هم بسنده نکرده ، و از قتل فروهر ها در سالهاي بعد، که هيچگاه چپ نبودند هم، فرو گذار نکرد.

اجازه دهيد ذکر کنم که مخالفت خود من با چپ اصلأ بخاطر مبارزه آنها با استبداد جمهوري اسلامي ورژيم شاه نيست. در حقيقت، از آن نظر، من از چپ کاملأ پشتيباني ميکنم، و بنظر من آنان بيشترين تعداد قرباني را، در جنبش دموکراسي خواهي ايران داده اند، چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوري اسلامي، و به اين خاطر مأمورين اطلاعاتي شاه و جمهوري اسلامي، بيشترين نفرت را از نيروهاي چپ دارند.

مخالفت من با چپ به اين دليل است که بنظر من برنامه آنها، در دوران گلوباليسم و توسعه فراصنعتي در دنيا، عقب مانده است. من درباره نظراتم درباره چپ توضيح داده ام، و نيازي به تکرار نيست. معهذا بايستي ذکر کنم که يکي از نيروهاي اصلي جنبش دموکراسي خواهي ايران که براي فدراليسم کوشيده است کومله است، همانگونه که من در نوشتار کومله و کردستان مقصلأ توضيح داده ام.

منابع فصل 6

بعدالتحرير-براي توضيح بيشتر درباره حقوق ايالتها به مقاله آيا فدراليسم اجازه سلب حقوق انساني را به ايالات ميدهد؟ رجوع کنيد.