چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

09. روشنفکران ايران و چپ گرائي

09. روشنفکران ايران و چپ گرائي

در بخش قبلي متذکر شدم که چرا گلوباليسم ترقي در عصر ما است. اکنون ببينيم چپ گرايان در محافل روشنفکري ايران در اين باره چگونه عمل ميکنند. آيا آنها اين پديده را تحليل و مطالعه ميکنند، و بهترين روش عمل براي ايران و ايرانيان را در اين بازار گلوبال جستجو ميکنند؟ آيا آنها سعي ميکنند ببينند چقدر ايران توانسته است علاوه بر فروش مواد خام نظير نفت، از بازار جهاني کسب کند؟ نه! حتي در بهترين مجلاتي که در محدوده فکري چپ محصور مانده اند، مقاله پس از مقاله بر ضد گلوباليسم منتشر ميشود، گوئي اين بدترين حادثه اي است که در جهان کنوني اتفاق افتاده است.

اين فقط يک عگس العمل لودايت وارLuddite به ترقي در عصر کنوني است. آنها مقالات کساني نظير نويسندگان مجله مانتلي رويو در آمريکا را ترجمه و منتشر ميکنند، نوشته هاي گروه ناچيز پرفسورهاي شبه-مارکسيست (که نظير پرفسورهاي اسلامگرا در آمريکا)، بازماندگان جنبشي از گذشته و نه پيشروان انديشه هاي نو، که درتوسعه خود آمريکا نيز هيچ اهميتي ندارند، چه در ميان تشکيلاتهاي کارگري، چه در ميان روشنفکران، يا اقتصاددانان، يا دانشگاهيان. و هيچ کسي از آنهائي که در صنعت و کار تأثير گذارند، اهميتي براي نشريات اين چپ گرايان قائل نيستند.

و اين ها چه مينويسند؟ آنها ادعا ميکنند، از يک سو، که مارکس نيز گلوباليسم را ديده بود (که درست است)، *اما* آنها با آن مخالفت ميورزند و ميگويند تا سوسياليسم نباشد، ميخواهند گلوباليسم را متوقف کنند ( يک نوع سوسياليسم خيالي متفاوت از آنچه تاکنون در شوروي و چين و غيره وجود داشته است). به عبارت ديگر آنان ميخواهند ترقي واقعي جهان را متوقف کنند، تا زمانيکه جهان با افکار آنها بخواند. اگر مارکس زنده بود، وي اولين کسي بود که اين "مارکسيست ها" را لودايت بخواند. آنها مرا به ياد کساني مياندازند که از مولوي شعر "دل هر ذره را که بشکافي" را نقل قول ميکنند تا ادعا کنند ما همه فيزيک کوانتا را در زمان مولوي ميدانسته ايم. آن صوفيان توهين به مولوي هستند به همان صورت که اين مارکسيست ها توهين به مارکس ميباشند، که ميخواهند از مارکس يک پيغمبر بسازند.

براي کسي اهميتي ندارد که حتي در نقد مقالات مانتلي رويو بنويسد، چرا که کسي جز تعداد مشترکين ناچيز آنان آنرا نميخواند. معهذا، تعداد بيشتري روشنفکران ايراني در ايران هستند که اسم مانتلي رويو را شنيده اند تا روشنفکران آمريکائي در آمريکا. حقيقت تلخ اين است که اينان در خود آمريکا که در ان منتشر ميشوند جدي گرفته نميشوند . و اين نوع مطالب پوچ سالهاست که به روشنفکران ايران تغذيه شده، از طريق کساني که نميتوانند ببينند جامعه صنعتي در هر دو شکل سرمايه داري و سوسياليستي اش، اتفاق افتاده و به پايان رسيده است و جهان بسوي اقتصاد فراصنعتي در حال حرکت است، و پاسخ به معضلات اين جهان را نميتوان درگروندريسه مارکس يا فلسفه هگل جستجو کرد و فرد ميبايست واقعيات جديد را مورد مطالعه و بررسي قرار دهد و نه که در مکتب ايدئوولوژيک و مذهب به دنبال پاسخ مسائل باشد. حتي برخي تئوريسين هاي ليبراليسم نظير جان رالز بيشتر بر روي مسأله عدالت اجتماعي، در جامعه نو در حال شکل گيري، کار کرده اند ، تا تمام سوسياليست ها، و چپ گرايان دوست دارند ادعا کنند که براي عدالت اجتماعي سخن ميگويند.

حتي نوشتن نقد چپ در بيشتر نقاط جهان ارزشي ندارد. آن نظير نقد الهيات مسيحي است. اينگونه بحث ها در محافل علمي غرب ديگر از اهميتي برخوردار نيستند. اين واقعيت تلخ که شخص مجبور است وقت صرف اين نوع نقد در محافل روشنفکري ايران کند غير قابل باور است، چرا که اين مولفين آمريکائي هيچ خواننده قابل توجهي در جامعه خود ندارند، و روشنفکران ما وقت خود را با ترجمه الهيات متروک اين نويسندگان براي خوانندگان ايراني، تلف ميکنند، گوئي اين نوشته ها تحليل اقتصاد و توسعه جهان کنوني است.

در غرب، هر آنچه لازم بود در نقد چپ نوشته شود، توسط برتراند راسل، کارل پاپر، لزک کولاکوسکي، و دانيال بل سالها قبل نوشته شده است و در واقع چيز ديگري نيست که به آنچه نگاشته شده، اضافه شود .
کوششهاي براي متحد کردن چپ نظير کوششهاي گروههاي مسيحي و اسلامي براي اتحاد است. تفرقه چپ بيان اين واقعيت است که زمان اين گروهها مدتها ست که به پايان رسيده است و راه حل مسائل جاري اقتصادي و اجتماعي در فراسوي چپ قابل جستجو است. پان چپيسم ايدئولوژي بي فايده اي است که تصور ميکند چپ عقب مانده اگر متحد شود ميتواند بهتر عمل کند.

چپ نظير اسلامگرائي همواره وجود خواهد داشت اما اساس روشنفکران ايران بايستي چپ گرائي را رها کنند و در فراسوي آن به جستجو بپردازند، اگر که ميخواهند قادر شوند راه حل هاي موثر براي معضلات مقابل جامعه ايران امروز بيابند، و آنها نبايستي وقت خود را با جنبش ارتجائي ضد گلوباليسم تلف کنند، که مغاک ديگري نظير حزب توده است، که انرژي نسلي از روشنفکران ايران را به هدر داد، بدون آنکه براي پيشرفت ايران و ايراني ثمري بدهد، و باعث تنفر در ميان مردم ايران براي روشنفکران شد، که مترادف توده اي شدند، براي ترويج غرور در فقر، بجاي آنکه مروج پيشرفت زندگي مردم زحمت کش به شکوفائي و کاميابي، از طريق پشتيباني از امکانات مساوي، جستجوي خوشبختي، و دموکراسي باشند.

در سال 1994 من مقاله اي نوشتم تحت عنوان "ما چه ميخواهيم"؟ در آن مقاله من از خوانندگان خود پرسيده بودم که فرض کنند آنها قدرت دولتي را گرفته اند و گوئي آنها در رأس قدرت دولتي هستند و سپس سوال من از آنها اين بود که در عرصه هاي مختلف زندگي در ايران چه ميخواهند کسب کنند، و خوشبختانه پس از ده سال ما بالاخره پلاتفرم هاي جدي در ميان گروه ههاي مختلف روشنفکري ايران ميبينيم، که اين علامت خوبي است که روشنفکران ايران به طرح ها نگاه ميکنند و تأثيرات جانبي طرح هاي مختلف را بررسي ميکنند، قبل از آنکه به طرحي تعهد دهند و بخواهند آنرا پياده کنند.

در مقالات خود، من سالها وقت صرف بحث اين موضوع کردم که چپ نگرش اکثريت روشنفکران ايران بوده است. چپ گرائي نظير ويروسي به بدي اسلامگرائي بوده است، براي روشنفکران سکولار ايران، و هنوز هم برايشان سخت است که فراسوي محدوده فکري چپ گام گذارند. . چپ بسياري از عقب مانده ترين انديشه هاي ضد غربي امثال آل احمد و شريعتي را حمايت ميکرد. در نتيجه من نقد چپ را براي توسعه انديشه روشنفکري ايران بسيار حائز اهميت يافتم. در سطح بين المللي، من کارهاي دانيال بل و لزک کولاکوسکي را مطالعه کردم، و ديدم که من نيازي نيست که وقت روي آن موضوعات بگذارم، و من نظرات خود را در رسالات خود درباره مارکسيسم، پلوراليسم، و پاراديم هاي نو خلاصه کردم.

بسياري از چپ گرايان و چپ گرايان سابق نظير بازماندگان اسلامگرايان هستند، که ميکوشند سيستم خود را نجات دهند از طريق انکار واقعيت سقوط سيستم خود، يا از طريق ترميم سيستم کهنه خود با ايده هاي جديد. برخورد دوم نظير کوشش مشابه بخشي از اسلامگرايان است، که سعي ميکنند مدرنيسم را در اسلام ادغام کنند. اضافه بر پشتيباني اکثريت چپگرايان از خاتمي، تحت پرچم فرامدرنيسم رلاتيويسم فرهنگي، مرکز توجه بين المللي آنها ضديت با گلوباليسم بوده است. من فکر ميکنم اگر مارکس زنده بود، حتي او هم به اينان ميگفت که موضعشان درباره گلوباليسم ارتجائي است. اين ها نظير لودايت ها ناخشنود از پاشيدن سيستم کهن هستند، که فکر ميکنند دنيا در حال غرق شدن است، بجاي آنکه تشخيص دهند روش کهن زندگي آنها است که به پايان رسيده است. من درباره جنبش ضد گلوباليسم نوشتم و يادآور شدم که برخورد روشنفکران چپ گراي ايران در مقابل گلوباليسم چگونه است. و برنامه مجاهدين نيز چندان تفاوتي با برنامه چپ در اين زمينه ندارد، و اينگونه برنامه ها نميتوانند دولت دموکراتيک مدرن در اين عصر به ارمغان اورند.

چگونه ميتوان توسعه هاي گلوبال که نظير تغييرات يخبندان هاي زمين شناسي در جهان هستند را مد نظر قرار داد؟ همانگونه که يادآور شدم، انقلاب 1357 ايران و نااميدي هاي حاصل از آن، نشان ميدهد که برنامه هاي چپ و راست جامعه صنعتي قديم ديکر کار نميکنند، و من تحقيقات خود را درباره بنيان تغييرات گلوبال انجام دادم، و نتيجه آنرا در ژورنال علمي AI Journalمنتشر کردم. پس از آن هم درباره تعريف مجدد ارزش اقتصادي و عدالت اجتماعي در رساله جداگانه اي تحت عنوان ارزش ويژه به بررسي پرداختم. چه با تحليل من از ارزش اقتصادي و عدالت اجتماعي در تمدن هاي نوين موافق باشيد و چه نه، و چه کارهاي آينده نگرهائي نظير دانيال بل يا آلن تافلر يا جان نيزبيت John Naisbitt را در نظر گيريم، يک چيز غير قابل انکار است، و آن اين حقيقت است که اين تغييرات، آنگونه که قبلأ ذکر کردم، نتايج مهمي براي ايران و نقاط ديگر جهان در بر دارند.

من همچنين درباره موضوع اقتصاد دولتي در بخش ديگري بحث کردم. من با چپ گرايان زيادي مناظره کرده ام، که بدون هيچ شرط نامعين، در هر برنامه وحدت، با اقتصاد دولتي بايستي مخالفت شود، چرا که اگر بعد از تجربه هاي کمونيسم جهاني، و دولت هاي مشابه، روشنفکران يک ملت هنوز درباره اين بنياد استبداد روشن نيستند، آنها براي ملت خود يک بدخدمتي بزرگ مرتکب شده اند.

ا
اگر روشنفکران ايران هنوز به توجيه برنامه هاي دولت گرا ميپردازند، ديگر در آينده نابخشودني است که بگويند آنها از راه بهتري آگاه نبوده اند، بويژه پس از اينهمه تجربه جهاني. اين نکته اي است که من بعنوان ياداشت هاي خود درباره کمبودهاي منشور81 که در سپتامبر 2003 امضا کردم، نوشتم، يک منشور که از طرف تعدادي از روشنفکران ايراني در فوريه 2003 بعنوان يک برنامه حداقل دموکراتيک براي آينده ايران تدوين شده بود.

من از مردم خواستم که آن منشور را امضأ کنند و از آن پشتيباني کردم، چرا که آن را حد اقلي ميدانستم که ما ميتوانيم براي آلترناتيو جمهوري اسلامي انتظار داشته باشيم، و من آنرا يک حداقلي يافتم که يک فرد دموکراسي خواه براي آينده ايران ميبايست پشتيباني کند، و اميدوار بودم که اين کوشش ها به توسعه دموکراتيک ايران ياري کند، گرچه من معتقدم تشکيلات آلترناتيو براي رهبري ايران آينده از طريق يک پلاتفرم حزب آينده نگر ميتواند شکل گيرد.

من فکر نميکنم يک پلاتفرم حداقل ميتواند چنين آلترناتيوي را ايجاد کند، معهذا، من از اين اقدام پشتيباني کردم به اين اميد که به کوششهاي جهت ايجاد آلترناتيو در برابر جمهوري اسلامي کمک کند. من در گذشته نظرات خود را درباره جوانب مختلف حزب آينده نگر نوشته ام تا که جمهوري اي آينده نگر، سکولار، فدرال، و دموکراتيک در ايران بوجود آيد.

در توضيحات خود علاوه بر موضوع فدراليسم و مخالفت با اقتصاد دولتي، من خاطر نشان کردم که پشتيباني ار اعلاميه جهاني حقوق بشر کافي نيست . ميبايست به روشني گفته شود که قوانين قصاص بايستي ملغي اعلام شوند و بويژه قوه قضائي *نبايستي* اسلامي باشد و روحانيت شيعه، مادامي که در دستکاه روحانيت شيعه صاحب مقام است، نبايستي اجازه يابد که مقامات دولتي احراز کند.

بنظر من ناروشن بودن درباره اين موضوعات ميتواند باعث شود که نتيجه نظير دولت حميد کرزاي در افغانستان شود، که در آنجا روحانيت شيعه دوباره قوه قضائيه را ميگردانند، و پس از اين همه جنايات طالبان، قوه قضائيه جرئت دارد براي مقامات دولتي زن، بعلت عدم رعايت حجاب اسلامي در سفر خارجي، کيفر اعلام کند، و دولت کماکان اسلامي ناميده شود پس از آنهمه قربانياني که براي جدائي دولت و مذهب خونشان بر زمين ريخت.

***

مسأله ديگري که مداومأ در جنبش چپ مطرح ميشود موضوع فلسطين است. اين بسيار عجيب است که چپگرايان هميشه طرف اسلامگرايان و فلسطيني ها را در برابر دموکراسي هاي غربي و اسرائيل گرفته اند، اما طنز آلود است که در سه دهه گذشته، چپ ايران بيشتر از طرف اسلامگرايان مورد ستم بوده و نه از طرف دموکراسي هاي غرب، و طنز آلود است که اسرائيلي ها بيشتر طرف اپوزيسيون ايران را گرفته اند، تا فلسطيني ها. موضوع اسلامگرائي و واپس گرائي را من مفصلأ در بخش هاي ديگر بحث کرده ام. در اينجا اجازه دهيد به موضوع فلسطين نگاه کنيم.

سالها فعالين دموکرات ايران تمام انرژي خود را صرف آن کردند که اپوزيسيون ويتنام را به قدرت رسانند. ما همه فداکاريها را در زندگي خود کرديم تا عکس هاي تلفات در ويتنام را پخش کنيم، تا که آمريکا را به امضأ قرارداد صلح وادار کنيم. امروز وقتي که با ويتنامي ها حرف ميزنيم، ما شرمنده ايم که به آنها بگوئيم که ما بخشأ در به قدرت رساندن دولتي هستيم، که آنها با قايق از ظلمش فرار کرده، و بسياري جان خود را از دست داده اند.

اين کافي نيست که امپرياليسم را محکوم کنيم. اين مهم است که ما چه آلترناتيوي را پشتيباني ميکنيم. سازمان آزاديبخش فلسطين پس از اولين ابتکار صلح براي ايجاد اتوريته فلسطينيPalestinian Authority بيش از سه سال وقت داشت. آنها چه کردند؟ آيا يک دولت دموکراتيک شکل دادند؟ آيا يک اقتصاد مدرن را پايه ريزي کردند؟ يا آنکه به جنگ ولي به شکل پنهاني ادامه دادند، بجاي آنکه روابطشان را توسعه دهند و جامعه شان را رشد دهند، و فقط در پي گرفتن زمين بيشتر بودند. اگر آنها 10 سال ديگر هم آنجا بودند، و زمين بيشتر هم ميگرفتند، با آن چه ميکردند؟ و ما نميتوانيم مسأله رهبري آنها را برايشان حل کنيم. من اميدوارم تغييرات جديد در رهبريشان وضع را تصحيح کند.

ما ميتوانيم از حقوق بشر فلسطيني ها و اسرائيلي ها پشتيباني کنيم اما بيش از ان، ما بايستي ببنيم آن چيست که ما عملأ به آن کمک ميکنيم. فقط فداکاري کردن، مردم را به جائي نميرساند. ويتنام در پيش روي ماست و نه تنها فداکاري هاي مردم ويتنام، بلکه فداکاري هاي از زندگي هر فردي خارج از ويتنام، براي آنکه آن پيروزي را از طريق اعتصابات و اعتراض ها ممکن کند و ببينيم اين چه دولتي است که ما به پيروزي آن ياري رسانديم. حتي هيچ چپگرائي هم حاضر نيست در آن جا زندگي کند.

اتوريته فلسطين اکنون يک راديو دارد. چه برنامه اي پخش ميکند؟ نماز جمعه؟ آيا نبايستي مسلمانان بروند و کانال تلويزيوني خود را بسازند و پول برنامه تلويزيوني اسلامي نظير نماز جمعه را از طريق اعانات خود بپردازند، و نه از طريق بودجه دولت، که در اين مورد اتوريته فلسطيني مخارج پخش نماز جمعه را ميپردازد. و اين است برنامه اي که اين ها با پول دولت پخش ميکنند.

ما همه ميدانيم که چه چيزي در جنبش فلسطين اشکال است، اما کماکان مد در ميان نيروهاي مترقي ايراني است که هميشه درباره حکمراني صهيونيستها بر ما نگران باشند، و هميشه درباره جنبش فلسطين بعنوان دوست ما بيانديشند، گرچه واقعيت 24 سال گذشته عکس آن را ثابت کرده است، وقتي که امثال ادوارد سعيد در طي اين مدت از جمهوري اسلامي پشتيباني کردند، اما انتظار داشتند نيروهاي مترقي ايراني هميشه اسرائيل را محکوم و منزوي کنند، وقتي خود آنها جمهوري اسلامي را براي تمام جناياتش محکوم نميکردند.

ديگران نيز نظير نوم چامسکي و رابرت فيسک چندان از ادوارد سعيد متفاوت نبودند و جمهوري اسلامي از سخنان اين نويسندگان براي جلب پشتيباني نيروهاي مترقي ايراني از خود تمام اين سالها سود جسته است. يک نگاه کوتاه به خط مشي هاي نيروهاي مختلف اپوزيسيون ايران، از چپ گرا تا مجاهدين تا جبهه، نشان ميدهد که همه آنها در کشاکش فلسطين-اسرائيل طرفدار فلسطين بوده اند، و اگر هرکسي خواهان برخورد بي طرفانه بود، و هر دو سوي تضاد فلسطين-اسرائيل را توصيه ميکرد، فرياد واويلا و خيانت سر داده ميشد.

هر چه زمان بيش تر ميگذرد، من بيشتر عقلاني بودن اين شعار دانشجويان و کارگران ايران را مي بينم که ميگفتند "فلسطين را رها کن، فکري به حال ما کن" يعني تلف کردن وقت بيشتر برروي مسأله فلسطين را متوقف کنيد و به مسائل ايران ييانديشيم. اساسأ کار زيادي نيست که اپوزيسيون ايران ميتواند در باره درگيري فلسطين-اسرائيل انجام دهد، غير از آنکه از مسائل واقعي توسعه ايران و خاورميانه منحرف شود، وقتي که ساختن جوامع فراصنعتي در آن بخش جهان مهم است.

سالهاست که ما ميبايست از سمت گيري با شعارهاي هاي مأمورين جمهوري اسلامي بر ضد باصطلاح صهيونيست ها خود را جدا ميکرديم، باصطلاح صهيونيست ها کسي نيستند جز آنهائي که جانشان از جمهوري اسلامي و روزهاي قدسش به لب رسيده است. نيروهائي نظير گروههاي دانشجويان ايران که با صرف وقت و فکر با مسائل فلسطين مخالفند، گروههائي *هستند* که جنبش دموکراسي خواهي ايران را در 20 سال گذشته شکل داده اند، و آنها شايسته احترام به حق خود هستند،حتي اگر که با آنها درباره آلترناتيو ايران اختلاف باشد.

منابع فصل 9